سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

....


هو...


رو به روی مانیتور... کنار کیبورد نشسته ام و کلمات را می نوازم...

 

دیگر قادر به آفرینش هارمونی میان واژه ها نخواهم بود....


هر چیز انقضایی دارد...قلم من هم تاریخش گذشته است  ...و باید باطل شود....با این همه... هنــــــــــــــــــــــوز....


دغدغه ی آسمان دارم....هنوز نگران آن بادکنک قرمز رنگم... که از دستم رها شد...


هنوز دنبال آن روشن ترین ستاره ام.....و هنوز منتظرم ریسمانی از آسمان به دستم برسد و مرا به آن دورها ببرد....


هنوز ...هنوز..هنوز....هنوزهای من بسیار است و قلمم خسته...


 



[ چهارشنبه 94/2/16 ] [ 10:0 صبح ] [ immolate ] نظر


انسانِ نزدیک...

هو...

 

حدود شش هفت سال پیش در ساختمانی دو سه طبقه در رو به روی مرکز خدماتی بزرگی که چند طبقه داشت و اقوام مختلفی در آن رفت و آمد میکردند و گاهی شیخ های عرب نیز آنجا دیده می شدند

تو یک دفعه پیدا شدی... با همان مشخصه های خودت...چادر، عینک و دستکشهای نخی سیاه رنگ و...مابقی را خودت بهتر میدانی....

یادم می آید اولین برخورد جدی که با تو داشتم در راهرویی بود که به آمفی تئاتر می رسید ...در اتاق شماره 9 را یکباره باز کردی و از من ترکیب یک جمله را پرسیدی؛ برایم حرکتت کمی غیرمنتظره بود بدون هیچ فکر کردنی گفتم: ببخشید، نمیدونم و تو هم عذرخواهی کردی و رفتی داخل اتاق... بعدِ رفتن تو، از رفتار خودم کمی تعجب کردم ... من فرصت یک فکر کردن کوتاهم به خودم نداده بودم....این شروعی بود برای خلقِ یک کارکتر برای داستان های کوتاه یا متنهای به ظاهر ادبی که می نوشتم....یا بهتر بگویم شروعی بود برای آنکه دیگر جدی نباشم...

بعد از آن ... هر وقت در راهرو ،راه پله و یا اتاق فرهنگی که با اتاق های دیگر تلفیق شده بود!! همدیگر را که میدیدیم لبخندی به نشانه شناختی دور و در عین حال نزدیک، به هم تحویل میدادیم...و من با آگاهی ِ تمام... بزرگانه کودکی میکردم...

زمستان بود ...شب دوازدهم....اولین پیام ....ساعت 12 کلاس پایین...

 

 نمیدانم این چیزها را فقط من به یاد می آورم یا تو هم یادت هست...قرار شد کلاسِ طبقه اول مکانی بشود برای یک شروع ...البته همانطور که بهتر میدانی در آخر مکانی شد برای جداسازی اندیشه ها بدون هیچگونه شفاف سازی...فقط بگویم آن کتابِ شعرِِ مارگوت بیگل تنها، بهانه ای بود برای یافتن یک انسانِ نزدیک.....مهم نیست ...دیگر تمام شد.

.

.

.

.

به یاد ِمخاطبِ خـــــاص ِ سالِ 87 اگه اشتباه نکنم!...:)



[ شنبه 93/4/14 ] [ 5:12 عصر ] [ immolate ] نظر


تنها قطره ای از دریای خاط ـ‏ـ‏ ـ‏ـ‏ـ‏ـ‏ـ‏‏‏‏‏‏‏‏ـــــــــــــــ

....

...

 

....

 

....

 

...

 ...

...

...

...

 

 

...

....

پ ن 1:ببخشید اگه کیفیت پایینه و کمیت بالاس..: )... عجله ای شد...(چون من پیامرسانم رو حذف کرده بودم از بعضی از صفحات پشتیبانم عکس گرفتم..یادگار داخل فضای ویبم بمونه....)...بازم معذرت بابت کیفیت...: ) :...

پ ن2: آخرین پست امسال ...با یه عالمه خاطره ی.....

پ ن3 :سالی پر از نور داشته باشید....



[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 2:44 عصر ] [ immolate ] نظر


::