سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

کوچ پاییز...

هو...

خورشید را از دستان ِ آذر؛ تنها دختر پاییز، ربودند...

 شب...

رگ های تن پاییز آماس کرد....

آسمان کاری از دستش بر نمی آمد....

از خجالت، سرخ شده بود....

ماه مدام شیر می نوشید...

و جغد ستاره ها را می شمرد....

شب عمــــــــــــــــــــــر می کردُ پاییز ناله....

آن شب...آذر؛ در نزدیکی مادرش پاییز...

آرام جان داد...

و آخرین برگ پاییز از شاخه سقوط کرد....

و موهای درخت یک شبه سپید شد......

و صبح...

 

بوف خواب برف می دید....

گل تقدیم شما

 

پاییز عزیز  ِ...ولی خوب زمستونم زیبایی های خودشو داره......

یلدای گرمی داشته باشید....

التماس دعـــــا...

 



[ جمعه 92/9/29 ] [ 8:39 عصر ] [ immolate ] نظر


روزهای خلوص با طعم آزادگی...

 

هو...

در تقویم روزهای زندگی من...

روزهایی ست

بی نام ُ نشان...

روزهایی که رنگ به رخسار ندارد...

روزهایی که در نبرد با نفس اماره...نفس لوامه بوی باروت میگیرد...

روزهای نا مطمئن....

روزهای پُر ابرُ بی باران....

روزهایی که در یک کوچه بن بست..و یا در یک ورود ممنوع..

تمام حرف ها می پیچند...

روز ِمرگ ِقاصدک ها...روز ِ بی خبری...

روزهای خلوص با طعم عُجب...

روزهای......

آه...آه نام ِتوست ....کمکم کن...

کمکم کن..این روزها را از تقویم زندگیم خط بزنم...

تا زین پس در مرور روزهایم...بنویسم...

و بلــــــــــــــــــــــــند بخوانم....

روزهای مطمئن....

روزهای به رنگ یقین....

روزهای خلوص با طعم آزادگی...

روزهای صلح و دوستی با نفس مطمئنه...

روزهای بارانی ِ بی چتر...



[ سه شنبه 92/9/12 ] [ 3:56 عصر ] [ immolate ] نظر


عزیز....

 

هو....

خاطراتم را میان ِدست هایم میگذارم...و بند به بند..... مرورش میکنم...بندهایی از آن مرا به فکر وا میدارد...حسی غریب ورق میزند خاطراتم را....نه... شعف..نیست...غم نیست...این....نمیدانم...شاید حسی ست گمشده و یا از دست رفته...در کودکی...در نوجوانی...در یک ظهر تابستان در کوچه عزیز؛ مادربزرگم...عزیز، مادربزرگم بود...و هست....و خواهد بود....رو به روی همین جایی که اکنون نشسته ام...جایش همیشه پهن بود...و شیشه آبی بالای سرش...این اواخر.... آرام شده بود...آرام ِ آرام....نگاه ِچشمان ِطوسی رنگش بی تعلق شده بود و فقط آسمان را نگاه میکرد....و من نمی فهمیدم در آسمان به دنبال چه بود....وقتی میخواستم اتاقش را ترک کنم....پتویش را نگاه میکردم...تا جزرُ مد نفس های ِاین پیکر نحیفِ پاک و دریاییش را کنترل کنم...تا نشانه حیاتش..مرا حیاتی دوباره بخشد....چند روز گذشت ...عزیز هنوز بــــــــــــــــــــــــــــــــــود....آرام آن جای همیشگی ....در کنار پنجره....

........................................

یک روز...با سلام ناگهانی باد از ما خداحافظی کرد... وشیشه آبش یر روی زمین ریخت...و من وقتی رسیدم داخل اتاق که دیگر پنجره بسته شده بود.......مثل همیشه آرام رفت...ولی این بار به سوی آسمان ها...و حالا عکسش کنار عکس پدربزرگ در قابی قدیمی قرار گرفته است...

من میدانم ...هنوز....عزیز اینجاست....کنار من ...بر روی صندلی...و از من میخواهد برای پدربزرگ قرآن بخوانم....


 



[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 2:39 عصر ] [ immolate ] نظر


::