سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

دود خواهم کرد اسپند...

 

هو.... 

ای خیالِ خوبِ اسفند

ای نگاهِ پُر ز لبخند


دل به دیدارِ تو خرسند

دود خواهم کرد،اسپند


ای درخت سبزُ رنگین

در میانِ دستهای شادِ فروردین


خاطراتِ دورُ دیرین

حرف های خوبُ شیرین


خنده‏های آن‏چنانی

شورُ شوق یک جوانی


با همان شورِ بهشتی

بعدچندی تو نوشتی

که همان اردیبهشتی


باز گل بودُ ترانه

خنده هامان عاشقانه

از ته دل...

خالصانه

گرم شد دل...

بی بهانه....


کم کَمَک کردی تو فریاد

چون که آمد فصل خرداد


میوه ها گشتند پُرآب

و تو را کردند بی تاب

.....

ای خیالِ خوبِ اسفند

ای نگاهِ پُر ز لبخند


دل به دیدارِ تو خرسند

دود خواهم کرد،اسپند....


 

پیشاپیش عید مبارک...شکلک های شباهنگShabahang

سر سفره هفت سین التماس دعـــــــــــــــــــا.... 

 



[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 11:41 صبح ] [ immolate ] نظر


آخرین فرزند زمستان...

هو...

چه بازیگوش است...

آخرین فرزند زمستان را می گویم...

مدام... این پا...آن پا... می کند...

تا رخت ِزمستانی را...

از تن در آورد...

خورشید به شیطنت هایش می خندد...

و او برف در دل ِ خود آب می کند...

غروب که می شود...

زمان به سرعت می گذرد...

تا چشم برهم میزنم...

می توانم ستاره ها را بشمارم...

هر چند شب در حق ِ ماه و ستاره ها کوتاهی می کند...

اما ...

چیزی از جادوی ماه نمی کاهد...

مثل هر شب...

باز هم...

قصه ماه و چشمان ِمن...

تکرار می شود...

و من...

همچنان مسحور می مانم....

تا خنده های خورشید...

سحر ِ چشمانم را باطل کنند...

و نگاه ِ خیره به آسمانم...

را ببندند...

حال...

آرام...آرام...

به خواب می روم...

و بهار ملحفه ای از شکوفه های سفید بر رویم

می اندازد....

تا آخرین سوزهای زمستان ...

صفای دلم را بر هم نریزد....

 



[ جمعه 91/12/11 ] [ 9:14 عصر ] [ immolate ] نظر


بوم ِ \هو\...

 

هو...

مرا بر بومِ هستی...

بر سرِ یک دو راهی

میانِ شمشادهایی از اختیار...

در نگرانیِ رفتن ها و نرفتن ها...

به تصویر می کشی ...

و بشارت می دهی...

 رستگاری نزدیک است...

و حال...

قلموی دیگری را  …

 به دست من می دهی....

من...

 آه می کشم...

تو...

 نگاهی سنگین...

دلی سبک می کشم...

تو...

قــــــــــــــــــــــــــــــــــرار...

قلموی من...

رنگ می بازد...

پس فرار می کنم از خویش...

و تو...تنها...

نگاهم می کنی...

نمی دانم نگاهِ تو...

به کدامین آیه تلمیح دارد...

نمیـــــــــــــــــــــــــــــــــدانم...

......


بر شمشادهای اختیار...

 فانوس هایی از نورِ خود بیاویز.....

و مسیر را به اشاره ی خود روشن کن...

چراکه... اشاره ی تو...

بسانِ خانه ی توست....

و من از هر سو روم...

 به تو خواهم رسید...

 



[ جمعه 91/12/4 ] [ 8:14 عصر ] [ immolate ] نظر


::