سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

یه روز از همین روزا

 

 

هو....

ساعت هشت صبح است...

با عجله لباس میپوشم و آماده رفتن به سر کار میشوم...

 سر خیابان میروم .... دستم را سه متر داراز میکنم

 و با صدای بلند میگویم مستقیم... مستقیم

با تعجب نگاهم میکنند و به سرعت از کنارم میگذرند؛

طوری نگاهم میکنند که انگار تاکنون

مسافری به مقصد مستقیم نداشته اند...

زمان حرصم را درمی آورد ولحظه ای بیکار

نمینشیند و فقط جلو میرود...

از گرفتن تاکسی منصرف میشوم و به سراغ اتوبوس میروم..

صف ایستگاه اتوبوس بسیار طولانی است

و حوصله من کوتاه؛این و آن پا میکنم؛کلافه میشوم

، میان دود ُدم ماشینها نفس کشیدن برایم سخت میشود؛

سرفه هایم پی در پی می آیند و مجال نفس کشیدن را از من میگیرند...

سرفه هایم بیشترُبیشتر میشوند ولی از آن بیشتر نگاه

مردم است که تمامی ندارد...

حس خوبی ندارم عصبی میشوم و ترجیح میدهم ما بقی راه را پیاده بروم...

در میان راه پسر بچه ای جلوی راهم را میگیرد؛نهایتاً 5 یا 6 سال بیشتر ندارد؛

با دستان نحیف و سیاهش بندِ کیفم را میکشد

 و در حالیکه دو جعبه آدامس و چند پاکت فال حافظ به دست دارد؛

با تمام وجودش فریاد میزند و میگوید: "خاله...خاله...فقط یه

دونه!فقط یه دونه..." نگاهش کردم ؛

آنچه میفروخت آدامس یا فال حافظ نبود ...

او التماس کودکیش را میفروخت...

به مسیرم ادامه میدهم؛طولی نمیکشد که به

یک صف طولانی دیگری میرسم

که گویا از درگاِه  یک شرکت یا وزارت خانه شروع میشد...

افرادی که آنجا بودند اکثراً بالای 50 یا 60 سال داشتند در

حالیکه  سعی میکردم از کنارشان عبور کنم ،

 حرفهایشان را میشنیدم...

یکی از آنها میگفت بچه هایش رهایش کرده اند و رفته اند آن دورها....

و حالا حسابی

تنها شده است و ترس و تنهایی نمیگذارند

 شبها خواب راحتی داشته باشد شخص دیگری

در جوابش به او پیشنهاد میکند که برود و یک حیوان برای خود

بخرد،فرق نمیکند چه باشد...سگ،مرغ عشق، طوطی...فقط باشد...

و به او قول میدهد که اگر به او آب

 و غذا دهد حسابی از تنهایی درش می آورد و دیگر

شبها راحت میخوابد...راحتِ راحت...

 از کنارشان سخت عبور میکنم...سنگین میشوم...

پاهایم دیگر توانایی آن را ندارند که جسمم را نگه دارند...سست

میشوم...ناگهان با فریاد زنی از آن حال در می آیم...

گویا یک موتوری پس از اینکه زن از بانک بیرون می آمده

کیف پولش را ربوده و به سرعت فرار

کرده است و زن نتوانسته جز فریاد کار دیگری بکند...

به زور پاهایم را به جلو پرتاب میکنم...

کمی جلوتر درِ مدرسه ای باز است؛ به مدرسه پناه میبرم...

وارد حیاط میشوم ؛

آبی به صورتم میزنم و روی یک نیمکت مینشینم؛

 نسیمی صورتم را نوازش میکند

و همراه خود صدای معلمی را می آورد که برای

دانش آموزان میخواند:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید....

آی آدمها.....

 



[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 8:50 عصر ] [ immolate ] نظر


ایستگاه......

 

هو...

امشب در سر شوری دارم....

امشب در دل نوری دارم....

باز امشب در اوج آسمانم...

 به مترو میرسم ..................

هنذفریم را از گوشم بیرون می آورم..........

نمیدانم چرا دلم بی تاب شده است...........

انگار دنبال یک نگاه آشنا میگردد.......

 مات و مبهوت در ایستگاه منشینم

تا قطار از راه برسد.....

 پس از دقایقی قطار وارد ایستگاه میشود...

  و من سوارمیشوم و دوباره هنذفریم

را داخل گوشم میگذارم......

 امشب یکسر شوق و شورم،

از این عالم گوئی دورم ..........

 در همین حالت که به موسیقی

گوش میدادم به

چهره‏ تک تک مسافران نگاه میکردم....

 یکی معلم...یکی مهندس...

یکی دانشجو......

 هر نگاه معنایی خاص را برایم تداعی میکرد........

وقتی به بعضی از چشم ها مینگریستم

 دردُ رنج غریبی تمام وجودم را فرا میگرفت.............

 حالا دیگر به جز بی تابی ؛

دردو غم نیز همسفرم شده بودند...........

 قطار ایستاد....از پشت

بلندگو اعلام شد"ایستگاه آزادی"........

 به قطار حسودی کردم چراکه

او به آزادی رسیده بود

  ولی روح من هنوز آزاد نشده بود..........

 و قطار همچنان به مسیرش ادامه میداد......

و من در هبوط خود مبهوت بودم.......

 .تا اینکه قطار به انقلاب رسید........

 دلم منقلب شد ...

.چشمانم برق زد.......ولی افشا گری نکرد.........

دقایقی بعد .......

 بلندگو اعلام کرد"آخرین ایستگاه

حرم حضرت عبدالعظیم(ع)"..........

 چشمانم نقطه چینِ بی تابیِ دلم شد........

 و موسیقی هم به انتها رسید............

 جان یابم زین شبها، می کاهم از غمها ....

 

 

 



[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 10:12 صبح ] [ immolate ] نظر


مادر هست......مادر کنارم هست......

 

هو.....

شب از نیمه گذشته است....

سراسیمه از خواب میپرم ...رو برمیگردانم .....

مادر کنارم نیست.....

فریاد میزنم.... مادر..... مادر....مادر.......

 

فانوس چشمانم اتاق به اتاق ،

پی مادر شروع به گشتن میکنند.....

 مادر ....مادر... مادر.....

 

ناگه صدایی به گوشم میرسد......

الله اکبر....الله اکبر.....

به سمت صدا میدوم........

مادر بود.......مادر.........

بر بلندای معرفت اوج میگرفت

و بر ساحل ابدیت موج میشد..........

دویدم؛ در آغوشش کشیدم .....

بوییدمش...............

 

بوی خدا می داد......

آرام شدم....آرامتر.....آرامِ آرام.....

 

ساعتی بعد چشم باز کردم........

 

کنار جانمازِ مادر به خواب رفته بودم..........

 

مادر؛ چادر نمازش را بر رویم انداخته بود که مبادا سرما،

 

صفای دلم را بهم بریزد........

 

چشم چشم کردم تا دوباره مادر را ببینم......

 

و مادر مثل همیشه مشغول کار بود.......

 

و برایم داشت چای و صبحانه محیا میکرد........

 

هایی به نشانه رضایت و آرامش کشیدم ....

کنار پنجره نشستم........

 

و مادر حسن تعلیل دلم شد و قلمم قربانی دلم .........

 

پس بلند خواندم و نوشتنم...........

 

مادر هست ....مادر سلامت هست......مادر کنارم هست........مادر همیشه کنارم هست........

 

"تقدیم به همه مادرای خوب دنیا.....مخصوصاً مامانیِ خوبِ خوبِ خودم  که انشا ا... همیشه سایش بالا سرم باشه و همچنین تقدیم به عزیز جونم که مدتی پیش جام الست رو نوشید رفت...."

روز مادر مبارک



[ چهارشنبه 91/2/20 ] [ 1:53 عصر ] [ immolate ] نظر


:: مطالب قدیمی‌تر >>