سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

بلنــــــــــــــــدای معرفت...

هو...

می نشیند...

به نیمه می آید...

اوج می گیرد...

صورتی ست...نه ...سبز است...

 و یا شایدم آبی تیره باشد...

اصلا فرقی نمی کند به چه رنگ است...

مهم اینست که تمام ِ مــــــــــــــــــــــن...

 بادبادکی شده است...

 با نخی رها ...

میان آسمان های خورشید ُ ماه...

و تنها زمان ِ اوج وحرکت ِ آن

 لحظه ایست که هستی

نفس می کشد...

گاه می روم بر بام خانه ها...

و پُر می شوم از هیاهو و قیل قال ِ آدم ها...

گاه میان شاخه های درخت، همسایه پرندگان می شوم...

وگاه در کوچه ای بی رهگذر بر کنار جویی می افتم...

آرزویی دارم....

من دوست تر می دارم....

روزی...

و یا حتی لحظه ای...

 هر چند کوتاه...

نفس های هستی  مرا رها کنند...

 دربلندای گنبدی نیلی...

و من گیر بیفتم...

در  گلدسته ای فیروزه ای رنگ...

و غرق شوم در موجی از ندای ِ حق موذن زاده ی اردبیلی...

و با نفس هایی از جنس حق به آن سوی آسمان ها بروم....

من می خواهم رها شوم بر بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدای معرفت...



[ شنبه 91/9/11 ] [ 6:54 عصر ] [ immolate ] نظر