سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

آخرین فرزند زمستان...

هو...

چه بازیگوش است...

آخرین فرزند زمستان را می گویم...

مدام... این پا...آن پا... می کند...

تا رخت ِزمستانی را...

از تن در آورد...

خورشید به شیطنت هایش می خندد...

و او برف در دل ِ خود آب می کند...

غروب که می شود...

زمان به سرعت می گذرد...

تا چشم برهم میزنم...

می توانم ستاره ها را بشمارم...

هر چند شب در حق ِ ماه و ستاره ها کوتاهی می کند...

اما ...

چیزی از جادوی ماه نمی کاهد...

مثل هر شب...

باز هم...

قصه ماه و چشمان ِمن...

تکرار می شود...

و من...

همچنان مسحور می مانم....

تا خنده های خورشید...

سحر ِ چشمانم را باطل کنند...

و نگاه ِ خیره به آسمانم...

را ببندند...

حال...

آرام...آرام...

به خواب می روم...

و بهار ملحفه ای از شکوفه های سفید بر رویم

می اندازد....

تا آخرین سوزهای زمستان ...

صفای دلم را بر هم نریزد....

 



[ جمعه 91/12/11 ] [ 9:14 عصر ] [ immolate ] نظر