سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

عزیز....

 

هو....

خاطراتم را میان ِدست هایم میگذارم...و بند به بند..... مرورش میکنم...بندهایی از آن مرا به فکر وا میدارد...حسی غریب ورق میزند خاطراتم را....نه... شعف..نیست...غم نیست...این....نمیدانم...شاید حسی ست گمشده و یا از دست رفته...در کودکی...در نوجوانی...در یک ظهر تابستان در کوچه عزیز؛ مادربزرگم...عزیز، مادربزرگم بود...و هست....و خواهد بود....رو به روی همین جایی که اکنون نشسته ام...جایش همیشه پهن بود...و شیشه آبی بالای سرش...این اواخر.... آرام شده بود...آرام ِ آرام....نگاه ِچشمان ِطوسی رنگش بی تعلق شده بود و فقط آسمان را نگاه میکرد....و من نمی فهمیدم در آسمان به دنبال چه بود....وقتی میخواستم اتاقش را ترک کنم....پتویش را نگاه میکردم...تا جزرُ مد نفس های ِاین پیکر نحیفِ پاک و دریاییش را کنترل کنم...تا نشانه حیاتش..مرا حیاتی دوباره بخشد....چند روز گذشت ...عزیز هنوز بــــــــــــــــــــــــــــــــــود....آرام آن جای همیشگی ....در کنار پنجره....

........................................

یک روز...با سلام ناگهانی باد از ما خداحافظی کرد... وشیشه آبش یر روی زمین ریخت...و من وقتی رسیدم داخل اتاق که دیگر پنجره بسته شده بود.......مثل همیشه آرام رفت...ولی این بار به سوی آسمان ها...و حالا عکسش کنار عکس پدربزرگ در قابی قدیمی قرار گرفته است...

من میدانم ...هنوز....عزیز اینجاست....کنار من ...بر روی صندلی...و از من میخواهد برای پدربزرگ قرآن بخوانم....


 



[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 2:39 عصر ] [ immolate ] نظر