سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

ایستگاه......

 

هو...

امشب در سر شوری دارم....

امشب در دل نوری دارم....

باز امشب در اوج آسمانم...

 به مترو میرسم ..................

هنذفریم را از گوشم بیرون می آورم..........

نمیدانم چرا دلم بی تاب شده است...........

انگار دنبال یک نگاه آشنا میگردد.......

 مات و مبهوت در ایستگاه منشینم

تا قطار از راه برسد.....

 پس از دقایقی قطار وارد ایستگاه میشود...

  و من سوارمیشوم و دوباره هنذفریم

را داخل گوشم میگذارم......

 امشب یکسر شوق و شورم،

از این عالم گوئی دورم ..........

 در همین حالت که به موسیقی

گوش میدادم به

چهره‏ تک تک مسافران نگاه میکردم....

 یکی معلم...یکی مهندس...

یکی دانشجو......

 هر نگاه معنایی خاص را برایم تداعی میکرد........

وقتی به بعضی از چشم ها مینگریستم

 دردُ رنج غریبی تمام وجودم را فرا میگرفت.............

 حالا دیگر به جز بی تابی ؛

دردو غم نیز همسفرم شده بودند...........

 قطار ایستاد....از پشت

بلندگو اعلام شد"ایستگاه آزادی"........

 به قطار حسودی کردم چراکه

او به آزادی رسیده بود

  ولی روح من هنوز آزاد نشده بود..........

 و قطار همچنان به مسیرش ادامه میداد......

و من در هبوط خود مبهوت بودم.......

 .تا اینکه قطار به انقلاب رسید........

 دلم منقلب شد ...

.چشمانم برق زد.......ولی افشا گری نکرد.........

دقایقی بعد .......

 بلندگو اعلام کرد"آخرین ایستگاه

حرم حضرت عبدالعظیم(ع)"..........

 چشمانم نقطه چینِ بی تابیِ دلم شد........

 و موسیقی هم به انتها رسید............

 جان یابم زین شبها، می کاهم از غمها ....

 

 

 



[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 10:12 صبح ] [ immolate ] نظر