کوچه ها را بلدشرم
خيابان ها رابلدشدم
ماشين هارا....
مغازه هارا....
ولي هنوزميان ادم هاگم ميشوم
نميدانم چراادم هاانقدرپيچ درپيچند
گم شده ام همچو کودکي که سالهاپيش دريک فيلم رنگ ورورفته ايراني نزديک حرم چادر مشکي مادرش رارها ميساخت ومدتهابايد ميگذشت تابتواند ان چادررابارديگردردستانش گيرد.
ميان ادم ها گم شده ام........
کاغذ مچاله شده دردستم را بازميکنم
دست خط پدرم
مسيرکروکي کشيده اش رانشانم ميدهد.چشمانم تار ميبيند
بيشتر نگاه ميکنم
ادرس راپيدانميکنم.....
خيابان وکوچه تنهايي رادرهيچ يک ازميدان هاي شهر نميبينم
پلاک صفارا
خانه ي وفارا
همسايه مهربان را
حج نرفته کمک کننده به ديگران را
سکوت ظالم.فريادمظلوم
خنده يتيم راپيدانميکنم
درگوشه اي مينشينم مات ومبهوت
ازادرس وخيابان هاي تازه شهر به ياد گذشته مي افتم
به ياد انروزها که ادم هاسرراست تربودند
بايک اشاره ميتوان پيدايشان نمود وحال مني که سالهاست دراين شهرميجويم نميتوانم ادرسي ساده راپيداکنم
نميدانم ادم ها پيچ درپيچ ترشده اند يامن خنگ تر......
سپاس ازنوشته هاي نغزشما.دوست دارم نظرات دوستانتون رو درمورد کامنتاي خودم بدونم