سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

بدرقه پاییـــ ـ‏ـ‏ـ‏ ـ‏ـ ـ‏ـ‏ـ‏ـ ـ ــــــــز

هو...

بعد ظهر است...

 

هوا ابری ست...

 

باران می بارد....

 

گاه آرام...گاه تند...

 

هنوز می توان آخرین نفس های حبس شده ی

 

 خورشید را از پشت ابرهای تیره

 

 حس کرد...

 

هوا ســـــــــــــــــــــــــــــــــــرد شده است...

 

قطراتِ باران از شدت سرما ...

 

شال هایی  سفید رنگ به سر انداخته اند...

 

درختان به خوابِ بهار رفته اند...

 

زمین، رخت ِ عافیت پوشیده است...

 

به گمانم.... قصد سفر دارد...

 

و نسیم حواسش نیست که

 

باد به او می گوید یادم تورا فراموش...

 

و هوا سردترُ سردتر می شود...

 

و من ....

 

با چشمانی خزان زده...

 

در سکوتی سرد...

 

از ایوانِ خانه...

 

پاییزرا بدرقه می کنم....



[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 1:14 عصر ] [ immolate ] نظر


دلم که بی تاب می شود...

هو...

 

گاه نقطه ای در اعماق ِ دلم احساس می کنم...

 

نقطه ای که نمی دانم از خاطره ی کدام واژه عبور کرده است...

 

اما هرچه هست....

 

نیک می دانم با بی تابی دلم رابطه ای مستقیم دارد...

 

هرچه تعداد نقطه ها بیشتر می شود...

 

دلم بی تاب تر می گردد...

 

دلم که بی تاب می شود...

 

نگاه ِ آسمان پُر می شود ُ نمی بارد...

 

برگها خشک می شوند ُ نمی افتند...

 

میوه های رسیده، چیده نمی شوند...

 

کرم ِ ابریشم دیگر خواب ِ پروانه را هم نمی بیند...

 

و دیگر برای کلاغ اشیاء زینتی و براق رونقی ندارد...

 

پرندگان؛ قفس ِ مبل شده را به درخت ِ سرو ترجیح می دهند...!

 

قاصدک بلیت ِ هواپیما می گیرد...!

 

و مرغ ِ مینا...ملودی نغمه هایش را از خاطر می برد...

 

دلم که بی تاب می شود...

 

تمام ِ هستی در بی تابی ِ من تاب می خورد....



[ سه شنبه 91/9/21 ] [ 11:6 صبح ] [ immolate ] نظر


بلنــــــــــــــــدای معرفت...

هو...

می نشیند...

به نیمه می آید...

اوج می گیرد...

صورتی ست...نه ...سبز است...

 و یا شایدم آبی تیره باشد...

اصلا فرقی نمی کند به چه رنگ است...

مهم اینست که تمام ِ مــــــــــــــــــــــن...

 بادبادکی شده است...

 با نخی رها ...

میان آسمان های خورشید ُ ماه...

و تنها زمان ِ اوج وحرکت ِ آن

 لحظه ایست که هستی

نفس می کشد...

گاه می روم بر بام خانه ها...

و پُر می شوم از هیاهو و قیل قال ِ آدم ها...

گاه میان شاخه های درخت، همسایه پرندگان می شوم...

وگاه در کوچه ای بی رهگذر بر کنار جویی می افتم...

آرزویی دارم....

من دوست تر می دارم....

روزی...

و یا حتی لحظه ای...

 هر چند کوتاه...

نفس های هستی  مرا رها کنند...

 دربلندای گنبدی نیلی...

و من گیر بیفتم...

در  گلدسته ای فیروزه ای رنگ...

و غرق شوم در موجی از ندای ِ حق موذن زاده ی اردبیلی...

و با نفس هایی از جنس حق به آن سوی آسمان ها بروم....

من می خواهم رها شوم بر بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدای معرفت...



[ شنبه 91/9/11 ] [ 6:54 عصر ] [ immolate ] نظر


::