سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

نا کجـــــــــــــــــــــــــا آباد...........

 

هو....

 

 

وارد شهری میشوم...

شهری با چراغهای رنگی....سرخ...زرد...آبی....

شهری با پرچمهای سفـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـید....مانند برف ...نجیب ...آرام....

شهری پر از گلهای سرخ و نباتی که نمیدانم از چه روی میان زمین و آسمان معلقند...

در این شهر ابرها برای جابجایی مسافران شهر به زمین می آیند....

در این شهر پرندگان در کنار گربه ها احساس امنیت میکنند...

در این شهر چراغهای مغازه ها از صبح تا به غروب روشن است....

مغازه دارها اهل نسیه نیستند و فقط نقد میخواهند....اجناس خود را از آسمان می آورند و آن را به قیمت

لبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخند میفروشند....

انتهای همه کوچه های شهر باز است....پس همیشه راهی برای رهایی هست....

و هیچ بن بستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی وجود ندارد....

در این شهر قبرستانی نیست...چرا که در اینجا کسی نمیمیرد...

اینجا کسی"کســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی" نیست....

مردم این شهر نگاهشان کلام استُ  دل هاشان طلــــــــــــــــــب.....

در این شهر هیچ قاضیی حکــــــــــــــــــــــــــــــــم نمیکند....

چراکه مردم این شهر"خود" ترجمه عدالتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند.....

تیتر روزنامه های این شهر ....

"وحدتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و آ    ز      ا   د    ی" ست.....

و هیچکس شکایتی ندارد.........

تمام مردم شهر در یک خانه بزرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زندگی میکنند....

یکسان میخورند....یکسان میپوشند....و باهم همسفر معــــــــــــــــــــــــــــــــراج میشوند....

این شهر ...تعابیر ناب زندگیست.............

این شهر از تمام شهرها که به آن سفر کرده ام زیباتر است....

تصمیم میگیرم به خانه مردم شهر بروم و آنجا ساکن شوم ...

که ناگهان   Alarm    گوشیم به صدا در می آید ....

و من از خواب برمی خیزم....

 

 

 



[ سه شنبه 91/3/30 ] [ 11:52 صبح ] [ immolate ] نظر


خانه دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....

 

 

هو...

مدتیست به خانه دلم سری  نزدم...

به نزدیکی آن میروم...

در میزنم...

به انتظار مینشینم....

ساعتها میگذرد و من همچنان پشت در ایستاده ام.........

از زیر در سعی میکنم داخل خانه را برانداز کنم...

خانه دلم حالت غریبی دارد...

فضای آن برای چشمانم بیگانه است...

چراغی در خانه دلم روشن نیست....تنها نوری که در آن است

 ناشی از پت پت یک چراغ فتیله ایست که هر لحظه میل به وداع دارد...

چند کتاب نیمه باز که خبر از به انتها نرسیدنشان میدهند؛  بروی پلکان خانه دلم جامانده است ...

چند اندیشه بسان اسپند در میان حجره حجره های دلم حرکت میکنند....

دود اسپند بقدری ست که چگونه دیدن را برایم صعب میکند...

پس صبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر میکنم که دودِ ناشی از آن بخوابد....

ولی هر لحظه که میگذرد دود آن حجم وسیعتری از خانه دلم را میگیرد...

نگران دلم میشوم.....

دلم برای دلم میسوزد...

لحظه ای نمیگذرد که  خانه دلم آتش میگیرد.....

ناگاه چشمانم به تو می افتد....

بر سر دیوار دلم نشسته ای...

و آرام به من لبخند میزنی....

نمیدانم چه میشود...

میان لبخندت گم میشوم..

و چشمانم سعی میکنند آتش را خاموش و دلم را نجات دهند...



[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 1:51 عصر ] [ immolate ] نظر


من دلم آسمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هو...

تا آنجا که یادم می آید....همیشه رویای آسمان داشتم....واکنون نیز دارم......آسمانِ صاف، روشن،نجیب و آرام....

 

یادش بخیر آسمان کودکی چقدر آبی و چقدر نزدیک بود....یادم می آید دستم را بلند میکردم و

 

بر روی انگشتان پاهایم می ایستادم تا آسمان را لحظه ای تنها لحظه ای لمس کنم...

 

بارها و بارها دستم رادراز میکردم و لی......

 

آنقدر این کار را میکردم تا از نفس می افتادم.....

 

خورشید به من لبخند میزد و من سرخ میشدم.......

 

هنوزِ هنوزم دستم را به آسمان دراز میکنم ....

 

اینبار دستم را دراز میکنم به امید ریسمانی که به دستم رسد و مرا ببرد....

 

ببرد ...آن دورها....آن بالا بالاها....و مرا همسایه ستاره ها کند....

 

گاه شب که فرا میرسد ....بر لب بام خانه مینشینم و خیره به آسمان میشوم و یک دل سیر ماه می نوشم.....

 

تا دلم مهتابی شود....و رویا هایم پرستاره........

 

من  دلم آسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان میخواهد....

 

 

 

 



[ شنبه 91/3/20 ] [ 8:49 عصر ] [ immolate ] نظر


:: مطالب قدیمی‌تر >>