سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

فرش ِ آسمانی...

هو....

دست ِ خورشید ...

فرش را نوازش می کرد...

نگاهم در دستِ او می چرخید...

آرام ...آرام...

میانِ رنگ ها...

وصالِ ختایی ها ...

نگاهِ ژرفِ اسلیمی ها...

میانِ تمامِ خاطراتی که

از یادِ خـــــــــــــــــــــــــــدا می گذشت...

میان تمامِ آنها ...

گم می شوم...

لاله عباسی ها دورم را می گیرند....

و مرا می چرخانند...

رایحه ای خوش از سرزمین

 ناکجا به مشامم می رسد....

لحظه ای بعد ...

رهایم می کنند..

....

در شمسه... غرق می شوم....

حال ...نقشی  شده ام ...

در خیال ِ دختری قالی باف....

دختری که در آسمان...

فرش می بافد...

با نخ هایی از جنس نور...

دستانش به لطافتِ نسیمی ست...

که از صفای گل های

 یاس گذر کرده است....

چه خیال ِ لطیفی ست...

روشن ...سفید...آرام...

و به ازل نزدیــــــــــــــــــــک......

گاه دوست می دارم...

هرگز پیدا نشوم...

 



[ پنج شنبه 91/10/7 ] [ 5:16 عصر ] [ immolate ] نظر


یلدای امسال با برادرم...

هو....

ساعت....دوازده بامداد...

میهمانی یلدا شروع شده بود...

چند خانواده در کنار هم بودیم....

از هر دری سخنی می گفتیم...

امسال اولین سالی بود که یک نفر دیگر به جمع پنج نفری

خانواده ما اضافه شده بود...

و حالا دیگر دور میز ِیلدا...

برادرم کنار همسرش نشسته بود...

نگاهشان میکردم...حس ِخوشایندی داشتم....

او حالا مرد ِیک خانه است...

خانه ای که از خانه ی ما کمی دورتر است....

به چشمان ِبرادرم نگاه میکنم...

ناخواسته دلتنگ می شوم...

خاطراتِ کودکیمان را در چشمانش مرور میکنم... 

 آب بازی کردن هایمان که دور از چشم ِمادر

در حیاطِ خانه برگزار می شد...

 دعواهایمان...

لج بازی هایمان...

یادم می آید روزی پدر به مناسبت شاگرد اول شدنم

 یک ساعت کامپیوتری برایم خرید...خیلی دوستش داشتم...قرمز رنگ بود...

بعد از گذشت چند هفته...یک روز که خواستم آن را دستم کنم

یکباره با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم...

صفحه ساعتم به جایی که زمان را نشان دهد ...

چهره پسرِ شجاع را نشان می داد...!!!!

بله...کار کار ِبرادرم بود...

محتویات ِساعتم را درآورده بود

و به جایش بر چسب پسر شجاع چسبانده بود...

یادش بخیر...

دلم برای تمام ِشیطنت هایش تنگ شده...

با این همه...

وقتی او را در کنار ِهمسرش خوش بخت و شاد میبینم...

دلم آرام میگیرد...

ساعت نزدیک دو و یا سه بامداد است...

نوبتیم باشد...نوبت فال حافظ است...

همگی حمد و سوره ای نثار خواجه ی شیراز میکنیم...

و از دل خود نیتی  میگذرانیم...

خواهرم کتاب حافظ را باز و شروع به خواندن می کند...

و همه با لبخندی رضایت بخش سری تکان می دهند...

حالا دیگر وقت خداحافظی ست...

برادرم برایم دست تکان می دهدُ می گوید...

خداحافظ خواهر کوچولو...

و من هم تا آنجا که می توانم از کنار در دست تکان میدهم و

تا آخرین لحظه سعی میکنم...با نگاهم بدرقه اش کنم...



[ جمعه 91/10/1 ] [ 11:28 عصر ] [ immolate ] نظر


<< مطالب جدیدتر ::