آسمان بار امانت نتوانست کشید. . .
هو...
درست یادم نمی آید..
دو سه روز ...دو سه ماه... دو سه سال و یا دو سه قرن پیش بود که
قاتی ِ گلهای داوودی شدم و در یک خانه قدیمی که شیروانی بزرگی داشت
خودم را با دستانِ خودم کاشتم...
میان گلها بودن لذتِ عجیبی داشت...
روزهای اول برایم جذاب و دوست داشتنی بود...
ریشه هایم با ریشه های گلهای داوودی پیوند خورده بود
و دنیا رنگُ بویِ دیگری پیدا کرده بود...
ولی یک روز آن ریشه ها از من جدا شدند...
و راهی ِ آسمان ها گشتند...
و من ماندمُ خاک های باغچه...
و هر روز که میگذشت..
یگانه شاهدِ اوج ِ ریشه ها مــــــــن بودم....
و هر روز رویای دیدن و رسیدن به آسمان برایم بزرگ
و بزرگتــــــــــــــــــــــــــــــر میشد...
تا یک روز سفالگری به کنار باغچه آمد
و مشتی خاک برداشت...
من نیز میان آنها بودم...
تا به خود آمدم...
خود را در کارگاه کوزه گر و سوار بر چرخِ سفالگری دیدم...
سفالگر چرخ را با پاهایش می چرخاند و مرا نوازش میکرد....
و زیر لب شعری میخواند...
"آسمان بار امانت نتوانست کشید. . . قرعه کار به نام من دیوانه زدند "