سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

آسمان بار امانت نتوانست کشید. . .

هو...

درست یادم نمی آید..

دو سه روز ...دو سه ماه... دو سه سال و یا دو سه قرن پیش بود که

قاتی ِ گلهای داوودی شدم و در یک خانه قدیمی که شیروانی بزرگی داشت

خودم را با دستانِ خودم کاشتم...

میان گلها بودن لذتِ عجیبی داشت...

روزهای اول برایم جذاب و دوست داشتنی بود...

ریشه هایم با ریشه های گلهای داوودی پیوند خورده بود

 و دنیا رنگُ بویِ دیگری پیدا کرده بود...

ولی یک  روز آن ریشه ها از من جدا شدند...

و راهی ِ آسمان ها گشتند...

و من ماندمُ خاک های باغچه...

و هر روز که میگذشت..

یگانه شاهدِ اوج ِ ریشه ها مــــــــن بودم....

و هر روز رویای دیدن و رسیدن به  آسمان برایم بزرگ

و بزرگتــــــــــــــــــــــــــــــر میشد...

تا یک روز سفالگری به کنار باغچه آمد

و مشتی خاک برداشت...

من نیز میان آنها بودم...

 تا به خود آمدم...

خود را در کارگاه کوزه گر و سوار بر چرخِ سفالگری دیدم...

سفالگر چرخ را با پاهایش می چرخاند و  مرا نوازش میکرد....

و زیر لب شعری میخواند...

"آسمان بار امانت نتوانست کشید. . . قرعه کار به نام من دیوانه زدند " 

 

 



[ پنج شنبه 91/5/26 ] [ 3:7 عصر ] [ immolate ] نظر


امروز آرامم...

 

هو...

هوا خوب است...

خورشید دلم را گرم میکند...

آسمان مثلِ همیشه لبخندِ رضایتش بر پاست...

امروز آرامم...آرامتر از همیشه...

دلم حالِ غریبی دارد...

به آرامی بر روی رویاهایم غلت میزنم...

نمیدانم زمان به کدام سو میرود...

خود را کودکی چهار یا پنج ساله می بینم که موهایم بافته شده

و از دو طرف گردنم آویزان است...

پیراهن صورتی رنگی به تن دارم و پاهایم برهنه است...

خوب که دقت میکنم...

درون حبابی هستم که سوار بر موجی از نسیم میانِ زمین و آسمان

معلقم...


نسیم پرده های خیالم را تکان تکان میدهد...

و من میان گل های پرده گم میشوم...

نمیدانم خیالم در حوالی کدامین دنیا پرسه میزند...

اما نیک میدانم ...که دلم این پرسه ها را

عجیـــــــــــــــــــــب دوست میدارد...



[ شنبه 91/5/21 ] [ 12:52 عصر ] [ immolate ] نظر


نبضت را با تپش هستی تنظیم کن...

 

هو...

رخوت و خستگی تمام ِ

  

قامتم را تسخیر کرده است...

  

دیوانه وار در محاصره ی خودیتِ

  

خود پرسه میزنم...

  

 درختی در نزدیکی ِ من است و

  

مدام در گوشم جمله ای را نجوا میکند...

  

"نبضت را با تپش هستی تنظیم کن...

  

نبضت را با تپش هستی تنظیم کن..."

  

زیر درخت مینشینم و

  

 

نبضم را با تپش هستی تنظیم میکنم...

 

آن وقت...پس از لحظه ای سکوت...

 

طولی نمیکشد که رودی میشوم پر جوش و خروش

 

و از دل درختان ِ سرو قامت میگذرم...

 

آسمان را با تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام ِ وسعتش

 

در دل ِ خویش جای میدهم...

 

و مجنون وار در پی لیلای رود

 

جاری میشوم...

 

اینک یک دریا آسمان...

 

یک دریا ستاره...

 

نــــــــــــــــــــــــــــــه...!

 

حقیقت فراتر از آن چیزیست که من میبینم...


اینک آینه ی تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــام


نمای هستی شده ام...


و هستی تمــــــــــــــــــــــــــــــــام ِ هستییش


را در من نظاره میکند...


اکنون دلی به اندازه


یک دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــا دارم...


.....


چه سهل است این خیال ِ دور...


کافیست نبضم را با تپش هستی تنظیم کنم...



[ سه شنبه 91/5/10 ] [ 1:5 عصر ] [ immolate ] نظر


:: مطالب قدیمی‌تر >>