این روزها...
هو...
این روزها زیاد دورُبرم می پلکد....
نمی دانم از جانم چه می خواهد...
سراسیمه و نگران دفترم را که مدتیست
بر روی میز افتاده و خاک بر رویش
نشسته، برمی دارد و بالای صفحه آن مینویسد "هو"...
و بعد شروع به حرف زدن می کند...
ابتدا از آهُ ناله هایش می گوید....
بعد...
احساس عجزش را فریاد می زند....
بعد از آن نوبت به دنیا می رسد....
از بی وفایییش می گوید....
از بی درکییش...
از اینکه دیگر به گردنش رسیده است و
از رگ گردن به آن نزدیکتر شده است...
و بعد به آنجا می رسد که می گوید...
وقت رفتن است...
.................
چند لحظه با نقطه چین هایی که می گذارد،
سکوتش را بیان می کند و
بعد آهی می کشدُ سرخ می شود و
پشت پشیمانیش پنهان می شود...
خودش هم نمی داند چه می نویسد و چه می گوید...
فقط می خواهد راحت شود و به یک خلاصی برسد...
خسته می شود...
دیگر رمقی برای نوشتن و حرف زدن ندارد...
در آخر از من می خواهد آهسته تر نفس بکشم ...
چراکه با هر نفسم می شکند و خردتر می شود...
.....
مراعاتش را می کنم...
این روزها حساس تر و شکننده تر شده است...
"بغضم" را میگویم...