لطفا به من نگاه کنید.....
هو...
پشتی خبر از قامت بستن کسی در سال های دور میدهد
و چادر گلدار بر روی آن، شاهد اوست؛
با وجود گذشت سال ها پنکه هنوز همان پنکه با غیرت دیروز
است ،کلیدش همیشه روشن و خودش همیشه خاموش ؛
میز چوبی در انزوا به دیوار تکیه زده و تعدادی برگه مچاله شده
و نیمه نوشته بر روی آن است که برخی
از آنها را باد از پنجره به حیاط پرتاب کرده،
انگار تا به امروز هیچکس فریاد پرده را که
لای پنجره گیر کرده است، نشنیده !
روز ...ماه.... سال......و فقط دوازده متر مربع.......
دیوار دستش را از یک وجه اتاق بیرون آورده
و کتاب نور را طوری دستش گرفته که همه او را ببینند؛ همه.......
شاید خیلی ها از دیوار بدشان بیاید......
شاید کسی هیچ وقت نخواهد دیوار پشت سرش را ببیند؛
اما بر خلاف این خیلی ها ؛من دلم میخواهد همه دیوارها را ببینم
...خصوصا دیواری که پشت سرم هست...
روز ...ماه......سال......و فقط دوازده متر مربع....
شین....الف...دال...یاء ترکیب جالبیست .........و فقط همین.....
من مدتیست که با این ترکیب بیگانه ام
و شاید بتوان ظهور آن را در واژه هایی مانند دلخوشی
در من جست و جو کرد واین دلخوشی زمانی فرا می رسد که
من به واسطه گرد وغبار، رفیق چندین ساله ام ؛
عطسه ای کنم تا بتوانم رو به روی خود را بهتر ببینم....
آه.......روز...ماه...سال ..و فقط دوازده متر مربع...
حرف...حرف...حرف.........
آنقدر با نگاهم حرف میزنم که مرا به سمت دیوار برگردانی.....
شاید این تنها راهی باشد برای پایان دادن
به تماشای دوازده مترمربع منظره تکرار!
و همچنین یگانه راهی باشد برای ملاقات دیوار پشت سرم......!
آخر چرا ما عکس های داخل قاب
به گناه خاطره شدن باید محصور شویم؟!
لطفا به من نگاه کنید......