آن روزها...
هو...
دلم آن روزهای دور را میخواهد...
برای نور ِ آن روزها...
دلم تنگ است...
به یاد می آورم روزی را که.....
تمام نیت هایم...
درگُل ِ سرخی...
میان ِ کتاب ِ حافظ خشکید...
به یاد می آورم روزی را که.....
کودکی بازیگوش ...
سر دیگِ نذری ...قاشق را از دستم رُبود...
ومثل همیشه حرف هایم نصفه نیمه باقی ماند....
به یاد می آورم روزی را که.....
مادرم انار را دانه کردُ کاسه انار را به دستم داد و
گفت:" در میان دانه های هر انار تنها یک دانه
بهشتی ست و هر کس آن را بخورد..."
هنوز حرف های مادر تمام نشده بود که کاسه انار
از دستم رها شد...
و دانه های انار زیر پای عباس پسر ِ همسایه له شد..
و رویای بهشتم نیامده ...
رفـ ـ ـ ـ ـ ـت...
با این همه...
تمام ِ این روزها را
با تمام ِ یادهایش ...
دوست میدارم...
چراکه ...
هرچه دورتر..
به ازل نزدیکتر...