بدرقه پاییـــ ـــ ــ ــــ ـ ــــــــز
هو...
بعد ظهر است...
هوا ابری ست...
باران می بارد....
گاه آرام...گاه تند...
هنوز می توان آخرین نفس های حبس شده ی
خورشید را از پشت ابرهای تیره
حس کرد...
هوا ســـــــــــــــــــــــــــــــــــرد شده است...
قطراتِ باران از شدت سرما ...
شال هایی سفید رنگ به سر انداخته اند...
درختان به خوابِ بهار رفته اند...
زمین، رخت ِ عافیت پوشیده است...
به گمانم.... قصد سفر دارد...
و نسیم حواسش نیست که
باد به او می گوید یادم تورا فراموش...
و هوا سردترُ سردتر می شود...
و من ....
با چشمانی خزان زده...
در سکوتی سرد...
از ایوانِ خانه...
پاییزرا بدرقه می کنم....
[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 1:14 عصر ] [ immolate ]
نظر