سیب ِ عمر...
هو...
کیستی؟...
تو را می گویم....
دوم شخص مفرد...
خیالم...
در اصوات ِ یک رود...
با برگی بی نشان...
همراه می شود...
و از آنجا تا نفس ِ یک گل...
پیش می روم...
در رایحه ای خوش...
مصفا می شود دلم ...
کم کم ...
درخت می شوم...
و باد به اهتزاز در می آورد ...
تمام ِ هستی ام را...
پس تلاوت می کنم...
آیه های طبیعت را...
آن هم با نغمه ی حجاز...
و تو سیبی می شوی ...
در دستان ِ نحیف ِ من...
سرخ... زیبا ...
و پر از ناگفته هایی به رنگ صلح...
هر روز که می گذرد...
تو شاداب تر و جوان تر می شوی...
و من...
پیرتر و خمیده تر...
گویا این بهای ناچیزی ست...
برای تکامل تو...
اکنون تو به غایت ِ
زیبایی رسیده ای...
و من....
چشم برهم میزنم...
نوزاد ِ طبیعت ...
تو را از دستم می رباید...
بعد از آن بود...
که فهمیدم...
تو سیب عمر ِ من بودی...
[ یکشنبه 91/10/24 ] [ 4:36 عصر ] [ immolate ]
نظر