بوم ِ \هو\...
هو...
مرا بر بومِ هستی...
بر سرِ یک دو راهی
میانِ شمشادهایی از اختیار...
در نگرانیِ رفتن ها و نرفتن ها...
به تصویر می کشی ...
و بشارت می دهی...
رستگاری نزدیک است...
و حال...
قلموی دیگری را …
به دست من می دهی....
من...
آه می کشم...
تو...
نگاهی سنگین...
دلی سبک می کشم...
تو...
قــــــــــــــــــــــــــــــــــرار...
قلموی من...
رنگ می بازد...
پس فرار می کنم از خویش...
و تو...تنها...
نگاهم می کنی...
نمی دانم نگاهِ تو...
به کدامین آیه تلمیح دارد...
نمیـــــــــــــــــــــــــــــــــدانم...
......
بر شمشادهای اختیار...
فانوس هایی از نورِ خود بیاویز.....
و مسیر را به اشاره ی خود روشن کن...
چراکه... اشاره ی تو...
بسانِ خانه ی توست....
و من از هر سو روم...
به تو خواهم رسید...
[ جمعه 91/12/4 ] [ 8:14 عصر ] [ immolate ]
نظر