انتحار ِ قلــــــــــــــــــم....
هو....
همین چند روز ِ پیش...
هوا کمی سرد شده بود...
صدای باد میان ِ درختان می پیچید...
من وقلمم تنها در اتاق نشسته بودیم...
پنجره ی اتاقم را باز کرده بودم....
ساعت ها به چشمان ِ آسمان خیره مانده بودم....
عطشی غریب...
تمام ِ وجودم را گرفته بود....
مات ِ چشم ِ آسمان بودم...
که ناگاه....بارانی از واژه...
بر سرم بارید....
و من...یک دل ِ سیر شعــــــــــر نوشیدم...
با این همه ...سیراب نمی شدم...
هر چه می گذشت...
من تشنه تر...و قلمم بی تاب تر می شد...
تا اینکه...آن روز....
قلمم..."قلـــــــــــــــــم ِ من"...
در آسمان رها شد...
تا برگه ای بیاورم...
در میان دستانم ...و در برابر چشمان ِ آسمان ....
انتحار کرد....و دیگر...
ننوشت...
از آن روز به بعد...
واژه ها....
در بند بند ِ انگشتانم اسیر ماندند...
....
اکنون...
با این اسارت ِ واژه ها...
کتابی شده ام....
به قدمت ِ هزار سال...
.....
نسیمی می وزد.....
قلمم بر روی میز می غلتد....
و من...آهسته نجوا می کنم....
"مرا بنویس....
پیش از آنکه فسیل شوم..."