سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

بگذار واژه هایم نفس بکشند....

هو....

می بینی...؟

هنوز نگاهم دنبال آن پروانه ایست...

 که در خمیازه یک قورباغه گم شد...

هنوز نگاهِ زشت ِ گربه را به گنجشکی نوپا هضم نمی کنم....

هنوز دلم برای کرم ِ ابریشم میسوزد...

می بینی....؟

هنوز از قضاوت ِ دادگاه ِ  طبیعت می ترسم...

هنوز وقتی قلبم می لرزد...و ترس تمام ِ وجودم را می گیرد....

 لبم تکان می خورد...

و بند بند انگشتانم را یک به یک لمس میکنم...

هنوز ذهنم پشت خاطره ها چادر میزند....

هنوز بر دار ِ دنیا بودنم را می بافم...

 گاه چه ضخیم می شود....

نخ ِ این دنیا....

و گاه آنقدر لطیف...

  که با اشاره ای از هم...

 می گسلد....

حرف های مانده بردلم...

نت هایی درهم ُ برهم ست....

 که تارهای صوتی حنجره ام...

از نواختن آنها عاجز است....

.....

لب هایم دو خط مماس برهمند....

...

ناکوک شده ام...

ناکوک...

می بینی؟....

دستانت را از روی کاغذ بردار...

بگذار واژه هایم نفس بکشند....



[ چهارشنبه 92/2/18 ] [ 12:41 صبح ] [ immolate ] نظر