زندگی یعنی...
هو...
در کنار پنجره ای بخار گرفته...و فنجان ِ چای سرده شده....
و در سکوتی با آه پیوست شده...
پشت واژه هایم می نشینم....دست به زیر چانه می برم...
بیش از آنچه بگویم....میبینم...
و خاصیت زمان...
این است...
بهار...تابستان...پاییز...زمستان....
و دوباره بهار....
باید تابوت تکرار را به آب بیاندازم...
باید به خواب کودکیم بروم....
باید دوباره صندلی های خانه را به حیاط ببرم...و بروم بالای آن..
و تا لمس ِآسمان با کبوترها شریک شوم...
باید پابرهنه در پشتبام ِ خانه پدربزرگ بدوم....
لِــی لِــــــی بکشم...گچ بازی کنم...
و عزیز بیاید بالا و دعوایم کند....و من دیگر فرار نکنم...
باید ...باید.....
این روزها ...
سوز ِ زمستان ...مرا عجیــب بیمار ِ بایدهایم کرده است......
..........
اکنون...اتاقم کمی سردتر شده ...
و حرف هایم پیش از گفتن ...
قندیل میبندد...
دیگر هیچ نمی گویم....
بر روی گردُ غبار ِ مانده بر روی میز تحریر...
با انگشت سبابه...می نویسم...
«زندگی یعنی:...یک سار پرید.....»