سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

زندگی یعنی...

 

 

هو...

در کنار پنجره ای بخار گرفته...و فنجان ِ چای سرده شده....

و در سکوتی با آه پیوست شده...

پشت واژه هایم می نشینم....دست به زیر چانه می برم...

بیش از آنچه بگویم....میبینم...

و خاصیت زمان...

این است...

بهار...تابستان...پاییز...زمستان....

و دوباره بهار....

باید تابوت تکرار را به آب بیاندازم...

باید به خواب کودکیم بروم....

باید دوباره صندلی های  خانه را به حیاط ببرم...و بروم بالای آن..

و تا لمس ِآسمان با کبوترها شریک شوم...

باید پابرهنه در پشتبام ِ خانه پدربزرگ بدوم....

لِــی لِــــــی بکشم...گچ بازی کنم...

و عزیز بیاید بالا و دعوایم کند....و من دیگر فرار نکنم...

باید ...باید.....

این روزها ...

سوز ِ زمستان ...مرا عجیــب بیمار ِ بایدهایم کرده است......

..........

اکنون...اتاقم کمی سردتر شده ...

و حرف هایم پیش از گفتن ...

قندیل میبندد...

دیگر هیچ نمی گویم....

بر روی گردُ غبار ِ مانده بر روی میز تحریر...

با انگشت سبابه...می نویسم...

«زندگی یعنی:...یک سار پرید.....»

 



[ پنج شنبه 92/11/3 ] [ 3:57 عصر ] [ immolate ] نظر