انسانِ نزدیک...
هو...
حدود شش هفت سال پیش در ساختمانی دو سه طبقه در رو به روی مرکز خدماتی بزرگی که چند طبقه داشت و اقوام مختلفی در آن رفت و آمد میکردند و گاهی شیخ های عرب نیز آنجا دیده می شدند
تو یک دفعه پیدا شدی... با همان مشخصه های خودت...چادر، عینک و دستکشهای نخی سیاه رنگ و...مابقی را خودت بهتر میدانی....
یادم می آید اولین برخورد جدی که با تو داشتم در راهرویی بود که به آمفی تئاتر می رسید ...در اتاق شماره 9 را یکباره باز کردی و از من ترکیب یک جمله را پرسیدی؛ برایم حرکتت کمی غیرمنتظره بود بدون هیچ فکر کردنی گفتم: ببخشید، نمیدونم و تو هم عذرخواهی کردی و رفتی داخل اتاق... بعدِ رفتن تو، از رفتار خودم کمی تعجب کردم ... من فرصت یک فکر کردن کوتاهم به خودم نداده بودم....این شروعی بود برای خلقِ یک کارکتر برای داستان های کوتاه یا متنهای به ظاهر ادبی که می نوشتم....یا بهتر بگویم شروعی بود برای آنکه دیگر جدی نباشم...
بعد از آن ... هر وقت در راهرو ،راه پله و یا اتاق فرهنگی که با اتاق های دیگر تلفیق شده بود!! همدیگر را که میدیدیم لبخندی به نشانه شناختی دور و در عین حال نزدیک، به هم تحویل میدادیم...و من با آگاهی ِ تمام... بزرگانه کودکی میکردم...
زمستان بود ...شب دوازدهم....اولین پیام ....ساعت 12 کلاس پایین...
نمیدانم این چیزها را فقط من به یاد می آورم یا تو هم یادت هست...قرار شد کلاسِ طبقه اول مکانی بشود برای یک شروع ...البته همانطور که بهتر میدانی در آخر مکانی شد برای جداسازی اندیشه ها بدون هیچگونه شفاف سازی...فقط بگویم آن کتابِ شعرِِ مارگوت بیگل تنها، بهانه ای بود برای یافتن یک انسانِ نزدیک.....مهم نیست ...دیگر تمام شد.
.
.
.
.
به یاد ِمخاطبِ خـــــاص ِ سالِ 87 اگه اشتباه نکنم!...:)