سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

کاموایی از جنس خدا....

هو....

از این اتاق به آن اتاق میروم....در و دیوار نگاهم میکنند...

چشمم به رفیق رکُ رو راستم "آینه" می افتد...

به من اشاره میکند جلو بروم ....

گویا حرفی درگوشی با من دارد ...آرام درِ

گوشم میگوید ؛ وجودم نخ نما، سیاه و مندرس شده است

 و باید فکری اساسی برای خودم بکنم ....

حرف هایش برایم مهم و قابل تأمل بود ...زیرا تنها فردی بود  

که همیشه بدون هیچ مصلحتی حقایق را به من میگفت....

به فکر فرو میروم ...تصمیم میگیرم ساعتی را خارج از خانه سپری کنم ....

پیاده بر روی آسفالت سیاه خیابانها قدم میزنم...

 از کنار مغازه ها با نگاهی گذرا میگذرم......گام هایم را نگاه میکنم

...گاه آرام و گاه تند میشوند...

در حالی که جذب گام هایم شده بودم

 کاموایی سبز رنگ از داخل یک مغازه

قل میخورد و درست جلوی پاهایم قرار میگیرد....

انگار از من میخواهد لحظه ای بایستم....

نشستم...آن را میان دو دستم گرفتم ...نرم و مهربان بود....

بوییدمش....مرا میبرد به سرزمینی دور....رویایی سبز...

از زمین بلندش کردم و داخل مغازه شدم ....

کامواها بارنگهایی متفاوت و با نگاهی منتظر به من نگاه میکردند .....

همه آنها را یک جا خریدم

 و تصمیم گرفتم تمامِ نخهای مندرس و سیاه

وجودم را بشکافم....

و آن را با رنگ هایی از زندگی.....

با رنگ هایی از سرزمین ناکجا ....

و با رنگهایی از جنس خدا ؛ببافم....



[ پنج شنبه 91/3/11 ] [ 12:49 عصر ] [ immolate ] نظر