سفارش تبلیغ
صبا ویژن

immolate

و میان کودکیم گم می شوم...


هو...

دلم می رود .....کجا؟..... نمی ‏دانم ....

 دستم را محکم می ‏گیرد و دور می ‏شود.....

و دور می ‏شویم.....

مرا می‏ برد به آفتاب کودکیم؛

کنار درختِ نارنج خانه پدربزرگ..

.کنار تابی که از

شیروانی خانه آویزان بود....دلم بازیگوش است..

سوار تابم می‏ کند...هلم می ‏دهد...

تندترُ تندترش می ‏کند..

..خودش می ‏ایستد و مرا

 می ‏فرستد دورترُ دورتر...

 دورتر می ‏شوم و می ‏رسم

به خانه خودمان در کودکی.......

دلم زندگیم را رو به عقب ورق می ‏زند.......

 پنج یا شش ساله می ‏شوم.......

 با خواهرم می ‏دویم داخل حیاط و شروع می‏ کنیم

به کندن باغچه....و من ماهی

 قرمزی را که گویا به تازگی لب از سخن بسته بود،

با اندکی صبر و تردید و بغضی

 پنهان، از قنوت دستان کوچکم به چاله رهایش می ‏کنم..

.و بعد رویش خاک

می‏ ریزیم.....خاک...

 و بعد خواهرم کاشی سفید رنگی

بر روی آن می‏گذارد

و رویش می‏نویسیم

 "مرحوم ماهی قرمز".....

به یاد آن ماهی می نشینم لب باغچه

و با چشمانم قبرش را می‏ شویم...لحظه ای

نمی‏گذرد که دوباره دلم مرا می‏برد .........

 مرا می برد به روزی که بادکنک قرمز رنگم

از دستم رها شد و مرا در بهتی عمیق

 تنها گذاشت....و چقدر دلم سوخت...

حتی دیگر دلم هم نمی‏داند آن بادکنک مظلوم

 قرمز من کجاست؟.....

و بر روی کدام بام نشسته است؟

....آیا هست هنوز؟....

 چقدر دلتنگ می ‏شوم    چقدر دلم تنگ می ‏شود

...بقدری تنگ می ‏شود...که دلم جا

 می ‏زند و به من می ‏گوید:بس است بریم.......

ولی من نمی ‏خواهم برگردم ....

من دلم می خواهد میان کودکی هایم گم شوم....

 میان صف تاب و سرسره،

در بازی بالا بلندی......لی لی...

 اصلا...چقدر دلم می‏ خواهد قایم باشک بازی کنم....

..چشم بگذارم بر دیوار کودکی

 و بگویم ده...بی....سی ......چهل.....

.و به نود که رسیدم بگویم "بیام؟"....

 و بعد بگذارم همه ساک ساک کنند

و من فقط نگاهشان کنم.....

 دلم دستم را می کشد.......

دستش را از دستم رها می کنم.....

 و میان کودکیم گم می شوم.....



[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 1:14 صبح ] [ immolate ] نظر


استاد...

 

هو.....

 

آرام بر روی نمیکت منیشینم ........پای تخته ایستاده ای........

 

لباست خاکیست.....دلت خاکی تر............

 

یادش بخیر .........

 

چقدر بانگ نور سر دادی........

 

ومن نشنیدم ..........

 

آه کشیدیُ......... نفهمیدم....

 

حال ....من ماندمُ.......... من..........

 

دلم........ راه میخواهد..

 

دلم گیج یک نشانیست.........

 

دلم نور میخواهد.......

 

دلم بارانیست.........

 

به دلم رنگین کمان بزن.....

 

استاد....

                            



[ شنبه 91/2/16 ] [ 3:45 عصر ] [ immolate ] نظر


لطفا به من نگاه کنید.....

 

هو...

 

پشتی خبر از قامت بستن کسی در سال های دور میدهد

 

و چادر گلدار بر روی آن، شاهد اوست؛

 

با وجود گذشت سال ها پنکه هنوز همان پنکه با غیرت دیروز

 

است ،کلیدش همیشه روشن و خودش همیشه خاموش ؛

 

میز چوبی در انزوا به دیوار تکیه زده و تعدادی برگه مچاله شده

 

و نیمه نوشته بر روی آن است که برخی

از آنها را باد از پنجره به حیاط پرتاب کرده،

 

انگار تا به امروز هیچکس فریاد پرده را که

 لای پنجره گیر کرده است، نشنیده !

 

روز ...ماه.... سال......و فقط دوازده متر مربع.......

 

دیوار دستش را از یک وجه اتاق بیرون آورده

و کتاب نور را طوری دستش گرفته که همه او را ببینند؛ همه.......

 

شاید خیلی ها از دیوار بدشان بیاید......

شاید کسی هیچ وقت نخواهد دیوار پشت سرش را ببیند؛

 

اما بر خلاف این خیلی ها ؛من دلم میخواهد همه دیوارها را ببینم

 

...خصوصا دیواری که پشت سرم هست...

 

روز ...ماه......سال......و فقط دوازده متر مربع....

 

شین....الف...دال...یاء ترکیب جالبیست .........و فقط همین.....

 

من مدتیست که با این ترکیب بیگانه ام

و شاید بتوان ظهور آن را در واژه هایی مانند دلخوشی

 

در من جست و جو کرد واین دلخوشی زمانی فرا می رسد که

 

من به واسطه گرد وغبار، رفیق چندین ساله ام ؛

عطسه ای کنم تا بتوانم رو به روی خود را بهتر ببینم....

 

آه.......روز...ماه...سال ..و فقط دوازده متر مربع...

 

حرف...حرف...حرف.........

 

آنقدر با نگاهم حرف میزنم که مرا به سمت دیوار برگردانی.....

 

شاید این تنها راهی باشد برای پایان دادن

به تماشای دوازده مترمربع منظره تکرار!

 

و همچنین یگانه راهی باشد برای ملاقات دیوار پشت سرم......!

 

آخر چرا ما عکس های داخل قاب

 به گناه خاطره شدن باید محصور شویم؟!

 

لطفا به من نگاه کنید...... 



[ جمعه 91/2/15 ] [ 7:6 عصر ] [ immolate ] نظر


<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>