ح...ر... ف..
او......
حرف دارم ،حرف.......
چشمهایم حرف هایم را می دزدند....
حرف هایم بر گونه ام تکرار میشوند.......
قلمم خجل میشود...رسوا میشوم...
قلمم سکوت میکند....دریا میشوم...
همیشه قلمم میترسید..............
میترسید یا چشمانم دستش را رو کنند.........
و یا زیر واژگان کمرش خورد شود......
اما بعضی وقت ها هم مانع پیش دستی چشمانم میشد...
جوهرش را از خیسی دلم میگرفت وآنقدر از دلم جوهر میکشید
که دلم خشک میشد....ولی...خوش نمیشد....
پس از جزرومد عقل و دل ....از نفس می افتاد گوشه دلم.....
وآن وقت...چشمهایم به یاریش می آمدند...
و آنجا بود که دل میگفت و چشم مینواخت و جامه دل قبا میشد...
ولی غایتش طاقت بود نه راحت....
[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 6:42 عصر ] [ immolate ]
نظر